News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    يکشنبه 12 اسفند 1386 - 9:4

    دوباره همان فرمت قبلی، بعد از یک ماه؟ دو ماه؟

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (74)...

    نظریه بقا

    جدیدا رفته‌ام توی خط « تئوری بقا ». این که « زنده ماندن » ( البته آن طوری که به‌اش اعتقاد داریم و به دردی می‌خورد و فایده‌ای دارد )، مهم‌ترین کاری است که یک بشر می‌تواند انجام دهد. اگر این کار را کرد، آن وقت خدا هم کمک‌اش می‌کند و فرصت‌های تازه‌ای به آدم زنده مانده می‌دهد. آن وقت او باز باید زنده بماند تا فرصت تازه‌ای نصیب‌اش شود.
    این را که به نیما حسنی‌نسب گفتم، مثال جالبی آورد. گفت که انگار مثل بازی‌های کامپیوتری. آن جا اگر قهرمان توانست از خطرها و گرفتاری‌های یک مرحله جان سالم به در ببرد، آن وقت در مرحله تازه جایزه می‌گیرد. یعنی اسلحه‌های جدید و راه‌های تازه‌ای برای دفع خطر به او می‌دهند. تا مرحله بعدی و سرنوشت بعدی. که اگر آن را هم رد کرد... 

    جیمز باند بودن

    جیمز باند هنوز زنده است، هنوز کار می‌کند و قرار است بیست و دومین قسمت‌اش، همین روزها کلید بخورد و فیلمبرداری‌اش آغاز شود. تا پیش از این، با وجود همه خطرها و گرفتاری‌های آقای باند، ته‌ ته‌اش، یک فیلم از مجموعه جیمز باند، اثر نوید بخشی به حساب می‌آمد که ایدئولوژی غالب جامعه مدرن را تحویل می‌گرفت، بازتاب‌اش می‌داد و بر کارکرد صحیح و درست‌اش، صحه می‌گذارد. باند با تکیه بر مظاهر این دنیا، از ادب و آداب بورژوازی گرفته تا تکنولوژی که هر دم به دادش می‌رسید، می‌توانست دشمنان را نابود کند، جهان را نجات دهد و زندگی خوشی را در پایان هر قسمت، با یکی از زن‌های زیبای مجموعه آغاز کند.
    اما از قسمت قبلی، یعنی بیست و یک‌مین فیلم مجموعه که بازسازی داستان کازینو رویال هم بود، شکل و شمایل جیمز باند عوض شد. این بار مامور 007 زخم برداشت، نتوانست زن محبوب‌اش را نجات دهد و به زانو درآمد و حتی به خاطرات و گذشته‌اش فکر کرد. و حالا سر فیلم جدید، مارک فاستر، کارگردان این قسمت، حرف های جالبی پیش از آغاز فیلمبرداری زده. فاستر گفته که پیش از این همه مردم امکان سفرهای لوکس نداشتند. این که به هاوایی بروند یا سر از جزایر قناری درآورند. به همین خاطر تماشای باند در سواحل گرمسیر، با درخت‌های نخلی که بر سرش سایه انداخته، برای تماشاگران جالب بود. اما این روزها امکان چنین سفرهایی، برای آدم‌های بیش‌تری فراهم شده است. دیگر تماشای باند، در این شرایط برای مخاطب معمولی شده است. باید دنبال سفرهای تازه‌تری بگیردیم و این همان سفر جیمز باند به درون وجود خود است. یک مکاشفه درونی تا سیر و سیاحت بیرونی.
    پس ظاهرا این راه قرار است ادامه داشته باشد. از این به بعد جیمز باند هم قرار نیست خوش بخت شود. ای داد بی‌داد.

    تمرکز

    در اینترنت، خیلی اتفاقی به وبلاگی برخوردم به اسم "آواز تنهایی" که هیچ نان و نشانی از صاحب اش پیدا نکردم. داخل اش چند جمله بود که این ها را انتخاب کردم و این جا آوردم. یک زمانی از این جور حرف ها بدم می آمد. به نظرم می رسید که روشن بینی احمقانه ای درشان وجود دارد. ولی همه بزرگ می شویم، پیر می شویم، عاقل می‌شویم...

    " ما ندرتاً دربارۀ آنچه که داریم فکر می کنیم ، درحالیکه پیوسته در اندیشۀ چیزهایی هستیم که نداریم " . شوپنهاور
    " باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا می کنند " . فردریش نیچه
    "اگر جانت در خطر بود بجای پنهان شدن بکوش همگان را از گرفتاری خویش آگاه سازی." ارد بزرگ
    " پيروزی آن نيست که هرگز زمين نخوری، آنست که بعد از هر زمين خوردنی برخيزی" . مهاتما گاندی
    " براي اداره كردن خويش ، از سرت استفاده كن . براي اداره كردن ديگران ، از قلبت " . دالايي لاما
    "تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام می دهید متمرکز کنید . پرتوهای خورشید تا متمرکز نشوند نمی سوزانند " . گراهام بل
    ” لازم نيست گوش كنيد، فقط منتظر شويد . حتي لازم نيست منتظر شويد ، فقط بياموزيد آرام و ساكن و تنها باشيد. جهان آزادانه خود را به شما پيشكش خواهد كرد تا نقاب از چهره‌اش برداريد انتخاب ديگري ندارد؛ مسرور به پاي شما در خواهد غلطيد “ . فرانتس كافكا ( این جمله را گذاشته‌ام برای اول نقد آواز گنجشک‌ها، وقتی اکران شد! )

    دوباره سرپیکو

    دفعه قبل درباره پوسترش حرف زدیم. ولی راست‌اش خود فیلم را زیاد دوست ندارم. به نظرم می‌رسد که بعد از ظهر نحس، فیلم دیگری که همین گروه در آن سال‌ها ساختند، محصول خیلی بهتری است، اما به جز پوستر، این اشاره آل پاچینو به فیلم، در گفت و گویی از لارنس گرابل، هیچ از یادم نمی‌رود. وقتی برای درک بهتر نقش، خود پاچینو سراغ فرانک سرپیکوی اصلی رفته بود و از او پرسیده بود: « چرا فرانک؟ چرا این کار را کردی؟ » یعنی که چرا با وجود همه این فشارها و موقعیت‌ها باز هم یک پلیس صادق باقی ماندی؟ و سرپیکو جواب داده بود: « خب، نمی‌دانم آل... اما اگر این کار را نمی‌کردم، وقتی در خلوت‌ام یه یک قطعه موسیقی گوش می‌دادم، آن وقت دیگر کی بودم؟ منظورم این است که چطور با آن رو به رو می‌شدم؟ » نکته‌اش را گرفتید؟

    ملاصدرا

    ملاصدرا می گوید خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان. اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود.
    یتیمان را پدر می شود ومادر، محتاجان برادری را برادر می شود. عقیمان را طفل می شود نا امیدان را امید می شودگمگشتگان را راه می شود در تاریکی ماندگان را نور می شود رزمندگان را شمشیر می شود پیران را عصا می شود محتاجان عشق را عشق می شود... خداوند همه چیز می شود همه کس را
    به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با شیطان
    بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان های‌تان را از هر گفتار ناپاک ودست های‌تان را از هر آلودگی در بازار... و بپرهیزید از ناجوانمردمی ها و ناراستی ها و نامردمی ها
    و چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه بر سر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند در دکان شما ترازوهایتان را میزان می کند ... و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود ؟
    *این جمله‌ها را به راهنمایی صوفیا نصرالهی از صفحه آقایی به نام مهدی عزیزی ( غیر از مهدی عزیزی خودمان ) در اینترنت پیدا کردم. چند خط اول‌اش را اگر درست درک کنم، تا آخر عمر هیچی از خود خدا نمی‌خواهم.




    شما هم بنويسيد (74)...



    جمعه 3 اسفند 1386 - 15:26

    یک بار دیگر، بردن سنگ بالای کوه ( و البته تماشای طلوع خورشید از آن بالا، مثل کینگ کنگ و نائومی واتس ) - يك مطلب اسكار هم اضافه شده

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (66)...

     چه اسكار امسال را تماشا كرده‌ايد چه نه، اين يادداشتي است كه درباره اين مراسم هميشه مهم ( لااقل براي ما ) كه نوشته‌ام و اضافه كرده‌ام به مطلب قبلي. آن هم براي اسكار 2008 كه اجرايش چندان خوب نبود، اما به طبع و احساس ما و نيمه تاريك ماه بها داد. باقي، همان روزنوشت قبلي است و ماجراي حاضر و غايب و احتمالا نظرهاي شما براي اسكار امسال.

    اسكار طبع‌هاي خاص

    1- حالا و بعد از جايزه بهترين فيلم پارسال که به «مرحوم» مارتين اسکورسيزي دادند، توجه تمام و کمال اسکار به حماسه جنايي برادران کوئن «جايي براي پيرمردها نيست»، نشان از يک جور پذيرفتن سمت تاريک دنيا از سوي اين مراسم باشکوه است. حالا ديگر بدبيني مطلق و خشونت، خط قرمز داوران آکادمي اسکار نيست. اگر «مرحوم» درباره از کف رفتن آخرين نشانه هاي تعلق و هويت در اين دنيا بود، فيلم برادران کوئن، درباره شکاف هاي پرنشدني تمدن بشري است. اگر اسکورسيزي بحران هويت را در يک فيلم گنگستري مدرن مربوط به اين دنيا مطرح مي کرد، کوئن ها اما فرجام دهشتناک بشر را بي هيچ راه فراري نشان مي دهند. چاره يي جز افتادن به قعر يک چاه تاريک نيست و عجيب است که آکادمي روشن بين اسکار هم اين را پذيرفته است. راستش اين پذيرش و کوتاه آمدن پس از سال ها، از مضمون تيره فيلم هاي اسکورسيزي و برادران کوئن هم بيشتر ته دل آدم را خالي مي کند.

    2- همه اينها در شرايطي اتفاق مي افتد که مراسم اهداي جوايز از هميشه بي مزه تر و بي خلاقيت تر برگزار شد. کمتر ايده يي بود که يک «واي» تر و تميز از دهان تماشاگرش بيرون بکشد. کليپ هاي جذاب معمول مراسم از تکه فيلم هاي تاريخ سينما، امسال محدود شده بود به تصاوير آرشيوي بي ربط و باربطي از مراسم و برنده هاي سال هاي قبل. حتي اسکار افتخاري امسال هم بر خلاف معمول به يک غول فيلمساز اهدا نشد. يکي دو موردي هم که مي توانست در مقياس اسکار يک حادثه تلقي شود، مثل جايزه بردن جولي کريستي بزرگ، اتفاق نيفتاد. مقايسه کنيد با اختتاميه جشنواره پارسال، وقتي کاپولا، اسپيلبرگ و لوکاس، به احترام اسکورسيزي بزرگ روي صحنه مراسم حاضر شدند. امسال بيشتر آدم هاي حاشيه يي روي سن حاضر شدند و گرفتند. آنهايي که انتظار نداشتيم. وقتي خواننده گمنام ايرلندي جاي آلن منکن مشهور صاحب هشت مجسمه طلايي آکادمي (که همين امسال براي سه ترانه نامزد بود،) جايزه گرفت و دزدان دريايي کارائيب، هيچ جايزه يي در رشته هاي فني نبرد.

    3- به هر حال اين تنها اسکار تاريخ (به جز مراسم 1964) است که چهار جايزه بازيگري را اروپايي ها بردند و يک دانه اش هم به امريکايي ها نرسيد. بعضي جايزه ها را که اصلاً خود دريافت کننده ها هم خبرش را باور نمي کردند. از جمله وقتي تيلدا سوئنتين براي مايکل کلايتن و مارين کوتيار براي بازي در نقش اديت پياف جايزه بردند. امسال هيچ کدام از نامزدهاي جايزه بهترين فيلم، محصول جريان اصلي و توليد مستقيم يک کمپاني بزرگ به حساب نمي آمدند. سينماي امريکا هر وقت نياز به پوست اندازي را کنار گوش اش احساس مي کند، سراغ اين جور تغيير مسيرها مي رود.

    4- در چنين مراسم و حال و هوايي بود که جوئل کوئن توانست لحن خاص و مسير فيلمسازي غريب شان را به رخ سينماي امريکا بکشد. او تشکر کرد از داورهايي که به او و برادرش در شرايطي جايزه داده اند که به هيچ وجه حال و هوايشان را نسبت به سال هاي نوجواني، وقتي با دوربين سوپر 8 فيلم کوتاهي درباره هنري کيسينجر ساختند، تغيير نداده اند. دو برادر تا جايي که توانستند پز مستقل بودن شان را به حاضران در مراسم و باقي مخاطب هايشان دادند. در اين بيست سال آنها مسيرشان را تغيير نداده بودند ولي داوران آکادمي اسکار چرا. اگر کوئن ها جايزه بهترين تدوين را هم مي گرفتند، آن وقت اولين فيلمسازاني مي شدند که به خاطر يک فيلم در يک دوره از مراسم، چهار بار روي سن رفته اند. اما حالا در کنار جيمز کامرون براي «تايتانيک»، بيلي وايلدر براي «آپارتمان» و فرانسيس فورد کاپولا براي «پدر خوانده؛ قسمت دوم» تنها فيلمسازاني اند که براي يک فيلم در يک دوره، سه جايزه برده اند.

    5- گفتم کاپولا و ياد بخشي افتادم که جک نيکلسن (محبوب هميشگي مراسم اسکار) آمد روي صحنه و فهرست بهترين فيلم هاي تاريخ مراسم را ارائه کرد. بخش هايي از فيلم هاي برگزيده آکادمي در طول سال ها پخش شدند و باز فاصله نجومي دهه جادويي 1970 با باقي سال ها به يادمان آمد. اين روزها خيلي از انتخاب هاي آکادمي از مد افتاده و مسخره به نظر مي رسند، اما گوهرهاي دهه هفتادش نه؛ ارتباط فرانسوي، نيش، ديوانه از قفس پريد، کرايمر عليه کرايمر، پدرخوانده؛ قسمت دوم و... در مراسم ديروز اگر وجدي در کار بود، باز از همان سال ها مي آمد. چه وقتي نيکلسن روي صحنه آمد و چه وقتي استاد اسکورسيزي ظاهر شد تا جايزه بهترين کارگرداني را به کوئن ها بدهد؛ با تواضعي که هميشه در وجودش نسبت به تاريخ سينما وجود دارد و برادران کوئن که حالا جزيي از همين تاريخ به حساب مي آيند.

    6- جرج کلوني با هر حضورش (از جمله مراسم امسال) آدم را ياد ستارگان دوران کلاسيک سينما مي اندازد. ولي اين دليل نمي شود که جاي فيلمسازهاي محبوب مان را در اين مراسم خالي نکنيم. کوئن ها را که کنار بگذاريم، اين تنها مايکل مان بزرگ بود که دو نشانه از دنيايش در مراسم امسال قابل رديابي بود. يکي برنده اسکار بهترين بازيگر زن مارين کوتيار که در فيلم تازه استاد «دشمن ملت» نقش دارد و نشانه دوم هم که کالين فارل از جهان «ميامي وايس» بود. يکي از رفقا مي گفت فارل بعد از ميامي وايس، حيفش مي آمده به گريم اش دست بزند. ماه ها با همان مدل مو و سبيل مي گشته و عشق اش را مي رسيده است. ظاهر فارل در اين مراسم هم يادگاري از همان فيلم را با خود داشت. به هر حال ظاهراً داورهاي آکادمي دارند سر عقل مي آيند. همين جور اگر بگذرد، بعيد نيست چند سال بعد «زودياک» و «خانواده سيمپسون» هم جايي در ميان نامزدهاي دريافت جايزه پيدا کنند. امسال که هيچ کدام از اين دو فيلم محبوب ما، بگو يک جايزه، نامزد نبودند.

    7- معمولاً وقتي کليپ مربوط به جوايز درگذشتگان پخش مي شود، اولش هيچي ياد آدم نيست. امسال که آدم مهمي نمرده؛ و بعد اسم ها يکي يکي رديف مي شوند؛ از برگمان و آنتونيوني گرفته تا پيتر زينر تدوينگر پدرخوانده، جين وايمن (از همان هايي که آدم از خودش مي پرسد، مگر نمرده بود؟) و بالاخره هيت لجر اوردوز کرده. (انتظار داشتيم کليپ با برگمان تمام شود که با لجر تمام شد). همين جا بود که متوجه شديم بدل استيو مک کوئين، هماني که جاي استيو در آن نماي به ياد ماندني در «فرار بزرگ»، با موتور از روي سيم خاردار پريد، زنده بوده و امسال از ميان ما رفته است.



    بعد از کلی دوندگی و این طرف و آن طرف افتادن برای سایت و تصادف و اسباب کشی و جفت و جور کردن رابطه های کامل و ناقص و جشنواره و ستون روزنامه و مجله و سنتوری و آواز گنجشک ها و گفت و گوها و پرونده های ویژه نامه های عید، و یکی دو روز مانده به اسکار و فیلم هایش و هزار و یک کار عقب افتاده دیگر، به نظرم حالا وقت اش رسیده که توی این اولین پنج دقیقه ای که با خیال راحت در طول این دو سه ماه جلوی کامپیوتر نشسته ام، کمی مکث کنم. یک نقطه بگذاریم. دوباره روزنوشت را روی روال همیشگی بیندازیم. رفقای قدیم و اهالی کافه که کمی از هم دور شده بودیم، دوباره دور هم جمع کنیم، و دوستانی که فرصت و مجال اضافه شدن به جمع را نداشته اند و از بحث های روزنوشتی و کامنتی دور بوده اند ( و به خصوص در یکی دو روزنوشت اخیر به جمع ما اضافه شده اند ) به داخل کافه دعوت کنیم.
    این ها را نوشتم برای اعلام حضور و یک جور حاضر و غایب. ( توی فیلم "طبل ها در طول موهاوک" جان فورد بزرگ، سرگروهبان هی اسم یک نفر را می خواند و طرف جواب نمی دهد. بعد می گوید: اه... این که اسم خودمه! )* الان دارم می فهمم که یکی از کمبودهای ناجور این روزها، همین کافه بوده که امیدوارم دوباره راه اش بیندازیم. مثل فیلم "ضیافت"، میزها را به هم بچسبانیم، یک پیانیست از نوع فیلم "داشتن و نداشتن" هاوکز، بگذاریم گوشه کافه و... و دوباره شروع کنیم.
    ------------------------------
    *از دست ندهید مونولوگ پیرزن خطاب به هنری فوندا را در همین فیلم طبل ها در طول موهاوک، چند صحنه بعدتر. اصول زندگی خود فورد است که از دهان پیرزن بیرون می ریزد... و فورد که چه قدر زن های پیر را دوست داشت. از خوشه های خشم تا چه قدر دره من سرسبز بود. هیچ کدام از پیرزن ها هم به شل و ولی و ماستی این فیلم "الکساندرا" نبودند راست اش...
    بعدالتحریر: این عکس سرپیکو – که دوست داشتن اش، و نه فقط داشتن پوسترش روی دیوار به کمک ندا - از سرمایه های زندگی ام است. بیست سال است که عاشق این پوسترم و نمی دانم چرا. گفتم می ارزد وقت شروع دوباره؛ بگذارم اش وسط.

    بعدالتحریر 2: این روزها مستندم "آقای کیمیایی" را، فرستادم برای پرویز دوایی که ببیند و نظر بدهد. حالا که دیده، ته نامه و نظرش نوشته که هیچ جا نظرش را منعکس نکنم که به عنوان منتقد دیگر نمی خواهد بیاید داخل گود و اظهار نظر کند. این هم از شانس ما. رو چشمم آقای دوایی. ولی نامه قبلی اش را، وقتی تازه فیلم را برایش فرستاده بودم و هنوز ندیده بود، شاید گذاشتم توی "روزنوشت".

    شما هم بنويسيد (66)...



    چهارشنبه 24 بهمن 1386 - 16:23

    ته "سنتوری"

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (85)...


    این طولانی ترین روزنوشت تاریخ است، برای بستن پرونده سنتو.ری، و باز کردن دوباره این کافه. امیدوارم دوباره همه چیز راه بیفتد، کامنت ها برقرار شود و این ها.

    حالا که همه چیز تمام شده، این بعضی یادداشت های من است درباره فیلم سنتوری که در این یکی دو سال اخیر نوشته ام. به ترتیب زمانی این جا ردیف شان می کنم، حالا که دیگر هیچ امیدی به اکران عمومی اش نداریم. بعدی است بخوانید شان. ولی این همه کاری است که از دست ام برمی آمد. پس انجام اش دادم.
     
    بهشت و جهنم / دو شب سر صحنه علي سنتوري ( مجله فیلم - بهار 1385 )
    بهرام رادان گفت ننويس و مي‌خواهم بنويسم. اين ايده معركه‌اش را كه مي‌گفت براي بازي در نقش علي سنتوري، فقط خوب خوب به خود داريوش مهرجويي نگاه كرده است. مهرجويي به عنوان يك بازيگر درجه يك. دو روزي كه سر صحنه علي سنتوري بودم، اين را فهميدم. نكته اصلي فقط اين است كه آقاي داريوش مهرجويي براي بازي كردن، عوض جلوي دوربين، پشت‌ آن را انتخاب كرده است. حالا عمري گذشته و تجربه‌هايي به دست آمده. پس ديگر خبري از كارگردان توي فيلم دختر دايي گمشده ( بهترين فيلم استاد؟ ) نيست كه همه‌اش نگران از بين رفتن "انعكاس رنگ افق توي چشم بازيگر"ش باشد. مهرجويي روي صندلي مي‌نشيند، ليوان گنده چاي‌ داغ‌اش را دست‌اش مي‌گيرد و از دور و بري‌ها مي‌خواهد كه اگر "نان و پنيري چيزي" دم دست‌شان است، او را بي‌نصيب نگذارند، تا نگاهي به دور و برش بيندازد و ببيند چطور مي‌تواند اين صحنه عادي و معمولي را زنده كند. بعد اين همه سال، او كارگرداني‌ است كه صاحب "قلمرو"ي شده و همكاري مثل محمدرضا شريفي‌نيا دارد كه همه‌اش مواظب حفظ حال و هواي اين قلمروست. اين جا، در محيط پشت دوربين و براي يك بيننده از همه جا بي‌خبر، چيز زيادي براي تماشا كردن وجود ندارد، اما سر و كله آن "اتفاق"اي كه اتفاقا هميشه بايد خودش بيفتد؛ بالاخره جايي اين گوشه و كنارها پيدا خواهد شد ( اين همان نكته‌اي است كه كارگردان توي فيلم دختر دايي گمشده، هيچ از آن سر در نمي‌آورد. )؛ از جايي پشت درخت‌هاي كاخ نياوران كه نور ماه رويش افتاده، يا خانه نيمه ساز به كثافت كشيده‌ شده‌اي در حوالي بلوار اوشان كه معتادهاي بدبخت از در و ديوارش بالا مي‌روند. درست وقتي آن لحظه سر برسد، اين صحنه و ماه، با هم درمي‌آيند.

    پرده اول: دوزخ
    وارد كه مي‌شوم، وحشت برم مي‌دارد، بس كه همه چيز واقعي به نظر مي‌رسد. اين جا محل اطراق علي سنتوري و چند تا معتاد ديگر در يك ساختمان نيمه‌تمام است. انتظارم ديدن چند تا بازيگر معروف بود كه پشت‌شان را خم كرده‌اند و به سنت معمول، براي بازي در نقش چند تا آدم معتاد، تودماغي و كش‌دار حرف مي‌زنند. اما چيزي در اين فضا وجود دارد كه سنگين‌اش مي‌كند. آدم‌ها اين ور و آن ور دراز كشيده‌اند، زير پتو يا كنار ديوار و از سقف، آب مي‌چكد، و دود و گرد و خاك، همه جا را پر كرده است. مهرجويي سر صحنه است و بهرام رادان، با چشم‌هاي وق‌زده و ردايي كه روي سرش كشيده، اين ور و آن ور پرسه مي‌زند. حسن پورشيرازي و صدرالدين حجازي هم با قيافه معتادهاي زار گريم شده‌اند. هنوز عنصر ترسناك فضا را پيدا نكرده‌ام. اين جا چيزي هست كه غير معمول‌اش مي‌كند. تورج منصوري و گروه‌اش براي تنظيم نور در مسير پر پيچ و خمي كه دوربين همراه بهرام رادان از ميان خرابه‌ها رد مي‌شود، زحمت مي‌كشند و دقت مي‌كنند. مهرجويي دارد سوراخ جوراب بهرام رادان را كنترل مي‌كند. يكي‌ از اين دو تا سوراخ بايد بزرگ‌تر شود. نور دارد مي‌رود و همه نگران‌اند. اين جا بام تهران است و آخرين زور نور خورشيد امروز، از بالاي سر آسمان‌خراش‌ها مي‌گذرد و توي اين ساختمان نيمه‌تمام مي‌افتد. انگار كه مقصدش اين جاست و زورش هم اين جا تمام مي‌شود و مي‌افتد. همين جور كه هوا تاريك مي‌شود، شعله‌هاي آتش‌اي كه مثل سكانس‌هاي محشر فيلم پدرخوانده 2، اين ور و آن ور روشن‌اند، خودشان را بيش‌تر نشان مي‌دهند. آن چيز ترسناك از فضا نمي‌رود، همان جا هست و نسبت عكس با نور خورشيد دارد. محمدرضا شريفي‌نيا لخت شده و براي بهتر و واقعي‌ درآمدن صحنه خودش را به آب و آتش مي‌زند. هم سيم لخت مي‌كند و هم توي بلندگو داد مي‌زند: آقايون محترم معتاد...
    نور دارد مي‌رود و كم كم چيزهايي دست‌ام مي‌آيد. دارم به دليل واقع‌نمايي بيش از حد صحنه پي مي‌برم. فيلمبرداري شروع نشده، اما پاي يكي از سياهي لشگرها به لاستيك گير مي‌كند و نزديك است بيفتد. اين آقا از حالا دارد اداي معتادها را درمي‌آورد؟ سرم را مي‌چرخانم و حالا جور ديگري نگاه مي‌كنم. يكي از سياهي‌لشگرها سرش مي‌افتد و روي شانه‌اش و زير بغل آن يكي را مي‌گيرند تا ببرندش بيرون. تكان مي‌خورم. همه چيز روي ديگرش را نشان مي‌دهد. درست مثل سكانس آخر از شام تا بام رودريگز و تارانتينو. وقتي در صحنه‌هاي آخرش، چهره مشتري‌هاي نسبتا معقول كافه، تغيير مي‌كند... واي! پس اين‌ها همه معتاد واقعي‌اند. آدم‌هايي كه بازي نمي‌كنند، واقعا اين طوري هستند. و اين چيزي بود كه فضا را دم غروبي ترسناك و غريب مي‌‌كرد. مهرجويي اما همچنان دارد سر نور و سرعت حركت بازيگر و نوع لنز دوربين بحث مي‌كند. آمده‌ام سر از كار مهرجويي درآورم، اما جوگير شده‌ام. حالا مي‌توانيم در برابر فضاي خالي رو به رو بايستيم و چراغ‌هاي خانه‌ها و خيابان‌ها را ببينيم كه يكي يكي دارند روشن مي‌شوند. سر و صداي آقايان معتاد درآمده است: قرار است تا كي اين جا بمانيم؟ سر دسته سياهي‌لشگرها مي‌آيد تا آرام‌شان كند. معتادها اما نگران تختي هستند كه شهرداري در گرم‌خانه‌اي در اختيارشان قرار داده: "داداش فيلمبرداري هنوز تمام نشده." گروه زير نور كم جمع شده‌اند و منتظرند تا فيلمبرداري سكانس بعدي شروع شود. همه جا تاريك است، جز منظره پيش رو كه چراغ‌‌ها، مثل هميشه تهران را مثل لس‌آنجلس مايكل مان در فيلم مخمصه جلوه مي‌دهند. توي اين تاريكي، لازم نيست دنبال مهرجويي و گروه‌اش راه افتاد تا سر از كار جو حاكم بر صحنه درآورد. آن "اتفاق"اي كه قرار بوده بيفتد، قبلا افتاده. حالا فقط بايد هدرش ندهند. بايد دوربين را طوري بكارند كه چيزي از توي كادر نپرد. آقايان معتاد اما دست بردار نيستند. ادعا مي‌كنند كه اگر بيش‌تر از اين بمانند، مسئول گرم‌خانه، تخت‌شان را خواهد گرفت: "آقاي محترم، عزيز، برادر، چند بار بگوييم مشكل ما جنس نيست، مكان است." اين همان صداي كش‌دار واقعي است كه امروز جو را سنگين كرده. واقعيتي كه صحنه را بيچاره كرده، و رضا درميشيان‌اي كه بايد با اين جماعت نگران سر و كله بزنند. يكي به بقيه گروه مي‌سپارد كه خام دو پاكت سيگار نشوند: "فكر كن كه فردا ديگر تختي نداري بخوابي." عكس كه مي‌گيرم، يكي از معتادها نگاهم مي‌كند: "جاي عكس گرفتن يك ليوان چايي بيار بده دست ما". بايد بلند شوم بروم. امشب چيزي دستگيرم نخواهد شد. من كه عادت كرده‌ام همه چيز را - با فاصله - از روي پرده دنبال كنم. سردرآوردن از كار مهرجويي باشد براي بعد. وقتي فاصله بيش‌تري با اين واقعيت لعنتي داشته باشيم. امشب حتي بهرام هم با آن گريم عجيب و غريب‌اش به درد گپ زدن نمي‌خورد. از اين يكي كه چيز زيادي درنيامد. حالا بايد ماجراي آن شب ديگر را براي‌تان تعريف كنم.

    پرده دوم: بهشت
    كلي هنرجو و علاقه‌مند سينما جمع شده‌اند در محوطه كاخ نياوران تا شاهد كنسرت علي سنتوري باشند. علي در اين سكانس حالش خوب است. هنوز معتاد نشده و كلي طرفدار دارد. جماعت روي صندلي‌هاي‌شان نشسته‌اند و گروه دارد روي سن به كارش مي‌رسد. برعكس آن ساختمان نيمه تمام آخر دنيا، اين جا حسابي شيك و پيك است. كار گروه كه تمام شد، داريوش مهرجويي خواهد آمد. گروه علي سنتوري، ساز به دست، منتظر مهرجويي نشسته‌اند. رهبر اركستر و همه چيز ديگر امشب خود فيلمساز است كه ظاهرا عين خيال‌اش نيست. چند ساعت گذشته و هنوز كار به جايي نرسيده كه مهرجويي سر صحنه بيايد. نورها را تنظيم مي‌كنند و جاي دوربين‌ها را، هنرورها و تماشاگرهاي علاقه‌مند را، در يك شب خوش بهاري كه در كاخ نياوران، سرد هم هست.
    طول و عرض صحنه را نگاه مي‌كنم و اميد چنداني ندارم. در اين شب سرد كه همه گول هواي دزد بهار را خورده‌اند، با خواننده‌اي كه قرار است لب بزند و مردمي كه مي‌دانند خواننده واقعي را به چشم نخواهند ديد و چند نفر ديگر روي صحنه كه دارند اداي ساز زدن را درمي‌آورند و كارگرداني كه هنوز كه هنوز است، سر و كله‌اش پيدا نشده. صداي خواننده براي لحظه‌اي در محوطه كاخ مي‌پيچد: رفيق من سنگ صبور غم‌ها... صدا قطع مي‌شود و كيفيت صداي بلندگو هم خوب نيست. قاعدتا بايد كنسرت بي‌مزه‌اي از كار دربيايد در فضايي كه برعكس صحنه قبلي، همه‌ چيزش قلابي به نظر مي‌رسد و آدم‌هاي پشت و جلوي دوربين‌اش خسته. فقط نور ماه‌اش جالب است و منظره درخت‌ها و چمن‌هايي كه در غياب نور خورشيد و موقع بازتاب اين نور اندك، شكل و شمايل عجيب و غريبي پيدا كرده‌اند. اما از اين تك و توك چيز ديدني در اين باغ قرار نيست اثري جلوي دوربين باشد. همه چيز ختم مي‌شود به همان خواننده و نوازنده و بيننده قلابي كه هيچ حس و حالي توي صورت‌شان نيست.
    بالاخره مهرجويي وارد مي‌شود. يك بلندگو مي‌دهند دست‌اش. انگار نه انگار كه در مقياس‌هاي سينماي ايران، اين يك صحنه نسبتا عظيم است. نگراني توي صورت‌اش نيست. به خبره‌ي كاري مي‌ماند كه مي‌داند مي‌تواند كارش را جمع كند. برعكس اغلب ما، از كارش نمي‌ترسد، مثل سلماني‌ها و خياط‌ها و نقاش‌هاي قديمي كه توي كوچه پشتي مجله فيلم، نشسته‌اند و آرام دارند كارشان را مي‌كنند. رضا درميشيان در مقام دستياري كه حالا ديگر كاملا روحيه و سليقه استاد را مي‌شناسد برايم مي‌گويد: "اين طوري نگاه‌اش نكن. حواس‌اش به همه چيز هست." او و بقيه عوامل پشت دوربين، فضا را آماده كرده‌اند و به جزئيات صحنه چشم داشته‌اند. قرار است ترانه ضبط شده با صداي محسن چاووشي از بلندگو براي ملت پخش شود و بهرام رادان جاي خواننده لب بزند، مردمي هم كه تا اين ساعت شب اين جا نشسته‌اند و قرار است رادان و گروه‌اش را تشويق كنند. آن صدا باز پخش مي‌شود:
    رفيق من سنگ صبورغم‌ها به‌ديدن‌ام بيا كه خيلي تنهام
    مهرجويي هم‌چنان نقش يك آدم بي‌خيال را بازي مي‌كند. بلندگويي دست‌اش مي‌دهند تا صداي فرماندهي‌اش را ول كند. ( اين "صداي فرماندهي" براي يك كارگردان را در يكي از گفت‌ و گوهاي قديمي جان فورد خواندم، منتظر بودم جايي ازش استفاده كنم. ) دور و بر صحنه پرسه مي‌زند و گوشه و كنارها را بازديد مي‌كند. خونسرد و آرام. چيزي از وجود يك بچه شيطان، توي صورت و بدن‌اش مانده كه موقع تماشاي حركات‌اش نمي‌شود فراموش‌اش كرد. چند سال پيش توي يك سخنراني ديدم‌اش كه حال حرف زدن نداشت، در جواب سوال‌هاي پيچيده مخاطبان عشق هنر هم به منتقد- فيلسوف‌هاي كنار دست‌اش مي‌گفت: فلاني تو يه حرف‌هاي خيلي جالبي درباره رابطه سنت و مدرنيسم توي فيلم‌هام مي‌گفتي؟ مي‌شه الان براي مردم دوباره اونا رو تكرار كني؟ بعد كه آقاي جدي و عميق، پشت ميكروفن جا به جا مي‌شد تا اين بار صداي منتقدانه‌اش را درباره بازتاب رنگ افق توي چشم بازيگر شروع كند، آن وقت مهرجويي توي صندلي‌اش جا به جا مي‌شد، لبخند شيطنت‌آميزي مي‌زد و حسابي ذوق مي‌كرد!
    بعد از يك گشت و گذار كوچك و به اندازه در اطراف سن، داريوش مهرجويي، اردهايش را شروع مي‌كند: "اين كاغذهاي سبز رو از پشت كاغذهاي نت بردارين." ( اه، راست مي‌گويد، چرا به فكر من نرسيده بود كه يك ساعت ايستاده بودم و مثل بز به صحنه نگاه مي‌كردم. ) "اين سنتور رو هم بذارين وسط... بهرام بياد اين جا وايسته. بقيه دو طرف‌اش بشينن. شما دو تا قرينه باشين... حالا اين دستگاه حباب‌ساز رو هم ببرين طبقه بالا..."
    اين دستگاه حباب را كه بعدا به شخصيت محبوب مهرجويي در اين سكانس تبديل خواهد شد، روي زمين گذاشته بودند تا دانه‌هاي حباب را پرت كند توي صحنه، حالا كه رفته بالا، حباب‌ها از آن پر مي‌كشند و مي‌ريزند روي صحنه. حباب‌ها حالا بر جاذبه زمين غلبه كرده‌اند، كمتر زور مي‌زنند، همان طور كه مهرجويي، هر چيز بازدارنده‌اي را كه در صحنه، بوي "زور زدن" بدهد، يكي يكي دارد از جلوي دوربين ورمي‌چيند. اما جاي دستگاهي كه دود مي‌پاشد روي صحنه كنسرت، انگار درست است. بعد كارگردان مي‌رود جلوي صحنه، مي‌رود سراغ ميكروفن: "اين از اين بي‌سيماس؟ آره؟ خب، بهرام وسط آوازت اينو بردار و يه دوري تو صحنه بزن. بعد دوباره بذار سر جاشو كارتو ادامه بده... فقط ببين. لم برداشتن و گذاشتن‌اش دست‌ات بياد كه وقتي وسط آواز دوباره بخواي بذاري سر جاش، ناجور نشه. آره..."
    گفتم كه. هر چيزي كه بوي زور زدن بدهد، حذف مي‌شود؛ بوي "انعكاس رنگ افق در چشم بازيگر". حتي برداشتن و گذاشتن ميكروفن.
    "همه چيز آماده‌اس؟ نور، دود، حباب، مباب؟"
    حالا مي‌فهمم تلاش شريفي‌نيا براي آماده كردن كامل صحنه قبل از رسيدن كارگردان به چه دردي مي‌خورده. مهرجويي در امنيت كامل، فقط آمده تا فوت كوزه‌گري را به‌ صحنه اضافه ‌كند. بالاخره هم كه همه چيز را بي‌خيال مي‌شود و بلندگو به دست، مي‌رود آن پايين، جلوي تماشاگران و رو به صحنه مي‌نشيند، رضا درميشيان هم كنارش، فيلمنامه به دست. ترانه اصلي فيلم شروع مي‌شود و صحنه را تست مي‌كنند:
    مجنونم و دل زده از خيلي‌ها خيلي دلم گرفته از خيلي‌ها
    مهرجويي با آدامس توي دهان‌اش بازي مي‌كند. هيچ دكتري ادامه استفاده از آدامسي را كه اين قدر بين انگشت شست و نشانه فشرده شود، توصيه نمي‌كند:
    "آقايون نوازنده. يك كم سرتون رو تكون بدين، مثل چوب وانستين. آقاي ضر‌ب‌زن، چرا حواس‌ات نيست؟"
    "حواس‌ام هست آقاي مهرجويي."
    "خب، من الان چي گفتم؟"
    طفلكي با ضرب توي بغلش، رو به روي اين همه تماشاگر، مات و حيران مانده است.
    "ديدي گوش نمي‌كردي؟ گفتم يه تكوني به خودت بده. همين جور سيخ نشين. خب، همه چيز آماده‌اس؟ دود، مود، حباب، مباب؟!"
    معلوم است كه با اين كلمه‌هاي دود و حباب و بلندگويي كه توي دست‌اش گرفته و آدامسي كه توي انگشتان‌اش مي‌فشارد؛ حسابي دارد خوش مي‌گذراند. درست مثل بهرام رادان كه با ريش و موهاي بلندش، و لباس بلندي كه تنش كرده‌اند، خوش است، و اين تظاهر شيرين كه اصلا حواس‌اش به واكنش چند صد نفري كه آن پايين نشسته‌اند و دارند نگاهش مي‌كنند، نيست.
    "داريم فيلم مي‌گيريم، يه وقت كسي از اون پشت وارد نشه سرش از پشت شيشه‌ها ديده شه؟!"
    "نه آقاي مهرجويي، در قفله".
    "قفل نيست. پس اين آقا كيه اومد بيرون؟"
    "رفته بود دستگاه حباب‌ساز رو چك كنه."
    "آقاي حباب بيا بيرون. مي‌گيريم، تورج حاضري؟ دود، مود، حباب، مباب."
    فرامرز فرازمند آرام از پشت مهرجويي رد مي‌شود. مهرجويي همچنان كه دارد با آدامس‌اش بازي مي‌كند:
    "چه طوري فرامرز؟"
    به فرازمند نگاه مي‌كنم كه تا وقتي مهرجويي اسم‌اش را گفته و حال‌اش را پرسيده، نيم كيلومتري از ما دور شده و دارد بين درخت‌هاي آن ور كاخ قدم مي‌زند.
    "آماده‌اي بهرام؟ آقايون متخصصين نور و حباب مباب، رفتين پايين؟ آدم اضافي تو صحنه نيس؟"
    اولين برداشت گرفته مي‌شود، رفيق ضرب زن ما، حالا حسابي سرش را بالا و پايين مي‌برد و تكان مي‌دهد. مهرجويي مي‌رود سراغ رادان:
    "بهرام موقع آواز خوندن، يك كم بالا و پايين بپر، حالي به خودت بده. مردم‌ام حال مي‌كنن."
    بلندگو را دست‌اش مي‌‌گيرد و برمي‌گردد طرف جماعت.
    "آقايون و خانوما توجه داشته باشين. گروه رو تشويق كنين. هر جاي آواز كه خوش‌تون اومد، يه دستي، سوتي، چيزي..."
    دوباره مي‌نشيند روي صندلي و بلندگوي محبوب‌اش را مي‌گيرد دست‌اش:
    "همه چي آماده‌اس؟ دود، حباب، نور..."

    و بالاخره دود و نور همه جا را پر مي‌كند، بهرام رادان با ميكروفن‌اي كه از پايه جدايش كرده، با آن مو و لباس بلند روي صحنه بالا و پايين مي‌پرد، چيزي از نور ماه و سايه درخت‌ها توي صحنه هست، تماشاگران نشسته‌اند و با شور و شوق نگاه مي‌كنند، آقاي ضرب زن، سرش را محكم تكان مي‌دهد و حباب‌ها از آن بالا مي‌ريزند پايين. صداي محسن چاووشي از بلندگوها شنيده مي‌شود:
    رفيق من سنگ صبور غم‌ها به ديدن‌ام بيا كه خيلي تنهام
    هيشكي نمي‌دونه چه حالي دارم چه دنياي رو به زوالي دارم
    مجنونم و دل‌زده از ليلي‌ها خيلي دلم گرفته از خيلي‌ها
    نمونده از جووني‌هام نشوني پير شدم، پير تو اي جووني

    تنهاي بي‌سنگ صبور خونه سرد و سوت و كور
    توي شبات ستاره نيست موندي و راه چاره نيست
    اگر كه هيچ كس نيومد سري به تنهاييت نزد
    اما تو كوه درد باش طاقت بيار و مرد باش

    كسي ترانه قشنگ فيلم را قطع نمي‌كند. همه چيز كه تمام مي‌شود، داريوش مهرجويي دست‌هايش را بلند مي‌كند و محكم كف مي‌زند، بعد انگشت‌هايش را مي‌كند توي دهن‌اش و بلند سوت مي‌كشد، مردم هم پايه شده‌اند... اين جا همه چيز جان گرفته است. صحنه بالاخره مثل آن يكي زنده شده است.

    ميزبان ايمان‌اش را به دست آورده؛ و اين يك ضيافت كامل است ( درباره داریوش مهرجویی، قبل از نمایش فیلم در جشنواره فجر / ماهنامه نسیم – زمستان 1385 )

    نمايش سنتوري در جشنواره امسال فيلم فجر، انتظاركش‌مان كرده است. منتظريم ببينيم اين بار داريوش مهرجويي با آن قيافه‌ كيت ريچاردز ( گيتاريست گروه رولينگ استونز ) مانندش چي كار كرده و چه فيلمي ساخته. از آقاي داريوش مهرجويي اين سال‌ها و اين روزها؛ چنين تصويري در ذهن داريم: يك مرد احتمالا پير با نمك و سرحال و تيزهوش و شيطان، كه اين ور و آن ور سرك مي‌كشد و هر چي چيز دوست داشتني و شيرين و لذيذ پيدا مي‌كند، يك نفس بالا مي‌برد و اين قدر با معرفت هست كه اين عيش و صفا را با تماشاگران آثارش هم قسمت كند. اين است كه حتي وقتي فيلم نه چندان موفق و البته تلخي مثل بماني درباره خودسوزي دختركان مظلوم در جنوب مي‌سازد، باز حواس‌اش هست كه چند تا عنصر مفرح داخل‌اش بگنجاند، گيرم كه گنجاندن اين عناصر مفرح در چنين فضا و جغرافيايي خيلي سخت و دشوار باشد. پس بايد چشم بچرخانيم و مخمل آتشين دوخته شده روي لحاف‌ها را در اين فيلم ببينيم يا پيرزن - پيرمردي كه روي تخت صاحبخانه بازي‌شان مي‌گيرد و از همه اين‌ها مهم‌تر يك دانه شامپوي تخم مرغي داروگر كه زردي‌اش از روي طاقچه اتاق محقر مرد مرده‌شور توي چشم مي‌زند. داريوش مهرجويي جايي ميان اين‌هاست: بين نمايش خشونت تلخ خودسوزي دخترها و شوخي پيرزن و پيرمرد روي تخت. جايي بين مسئوليت پذيري و ولنگ و وازي و بي‌عاري. جايي بين شناخت اجتماعي و رستگاري فردي. جايي ميان شك و ايمان.
    ***
    اين طوري است كه در كارنامه فعاليت‌هاي داريوش مهرجويي، همه جور فيلم و همه گونه ماجرايي را مي‌شود سراغ كرد. خيلي كه بخواهيم به اين افكار و آثار نظم بدهيم، مي‌توانيم اين فيلم‌ها را با حس زمانه‌اي كه در آن ساخته شده‌اند، ربط بدهيم و مانند كنيم. مثلا توجه به اين نكته كه فيلمي مثل گاو در دوران اوج فعاليت‌هاي اجتماعي و ارزش‌هاي توده‌اي ساخته شده و تلقي كه از هنر متعهد و والا در آن روزگار مي‌شد سراغ كرد، و سي و چند سال بعد و سر فيلم ديگر مهرجويي، يعني مهمان مامان، با مردمي طرف هستيم كه زور مي‌زنند تا حداكثر حظ را از لحظه لحظه زندگي‌شان ببرند. به اين ترتيب مهرجويي به جز يك دوره چند ساله در حوالي انقلاب كه بيش‌ترش در فرانسه گذشت، هميشه روي خط اول فعاليت‌هاي فرهنگي و تاثيرات اجتماعي حركت كرده. هم در اوج جنگ فيلم ساخته، هم در دوران سازندگي و هم در سال‌هاي اصلاح‌طلبي و افزايش محرك‌هاي اجتماعي. او هم ملودرام ساخته ( ليلا ) و هم كمدي ( اجاره‌نشين‌ها ). هم فيلم نمادگراي فلسفي ( پري ) و هم فيلم نوجوانانه ( شيرك ). پس هستند كساني كه متهم‌اش كنند در كنار رو كردن استعدادهاي انكار ناپذيرش نان به نرخ روز خورده و در عين حال هواداراني هم دارد كه مي‌پندارند او روح زمانه را درك مي‌كند و هر بار حرف تازه‌اي از چنته روزگار و دوراني كه در آن زندگي مي‌كند، بيرون مي‌كشد. من البته با اين گروه دوم موافق‌ام. هر چند بعضي فيلم‌هاي مهرجويي را دوست ندارم و بعضي‌هايش را زيادي دوست دارم. ته صداقت به نظرم گفتن يك حرف و ايستادن سر يك عقيده نيست. آدم‌هاي خالص اتفاقا مثل نسيم دور بلور زمانه‌شان پرواز مي‌كنند و نقشي از آن چه در آن لحظه بهترين به نظر مي‌رسد، بر اين بلور به جا مي‌گذارند. اين طوري است كه چه سانسور شديد بوده، چه نرم، چه دوران جواني بوده چه روزگار ميان‌سالي، مهرجويي فيلمي ساخته و حرفي زده كه معمولا به نظر مي‌رسد بهترين واكنش نسبت به اتفاق‌هايي است كه در آن لحظه افتاده است.
    ***
    تناقض‌ها اما هنوز تمام نشده. داريوش مهرجويي موفق شده در عين اين همراهي با روح زمانه و تغيير و تحولات كلامي و ژانري و ذهني، اطراف‌اش را ايزوله و بسته نگه دارد. كمتر اجازه داده كسي وارد خلوت‌اش شود و با حرف و نقدش روي‌ خود استاد و فيلم‌هايش تاثير بگذارد. اغلب ايده‌هاي ضايع و سطحي منتقدان ايراني در باب هنر والا و مسئوليت هنرمند، چندان روي مهرجويي تاثير نگذاشته. قبل از هر چيز بايد به اين نكته توجه كنيم كه داريوش مهرجويي كارگردان خيلي خوبي است. يعني ريتم درون هر كادر را مي‌شناسد. معني بازي خوب را مي‌فهمد. جوري در شخصيت و ذهنيت اغلب بازيگران نقش‌هاي اصلي فيلم‌هايش نفوذ كرده و « آن »شان را بيرون كشيده كه طفلي‌ها معمولا ديگر از قالب آن نقش و آن شخصيت بيرون نمي‌آيند. درام را مي‌شناسد و در بيرون كشيدن حس مورد نظرش از صحنه و انتقال‌اش به تماشاگر موفق است. كي بايد گريه كند و كي بايد بخندد. اين طوري است كه حتي در سنگين‌ترين فيلم‌ها و سكانس‌هاي مهرجوييِ كارگردان، تماشاگر احساس خستگي نمي‌كند. چون ريتم و بازي و دكوپاژ و ضرب ديالوگ‌ها درست است و نمك به اندازه‌اي به صحنه اضافه شده است.
    اما منتقد ايراني كه معمولا حواس‌اش به اين چيزها نيست. فيلم آرماني آقاي منتقد از ميان آثار داريوش مهرجويي، همچنان گاو است. فيلمي كه بشود درباره نشانه‌ها و نمادها و دال و مدلول‌هايش حرف زد. فيلمي كه بيش از آن كه قدرت‌اش را از زندگي بگيرد، از « معنا »ي نشانه‌هايش مي‌گيرد. يعني همان چيزي كه منتقد مي‌تواند بياورد روي كاغذ و درباره‌اش بنويسد و حرف بزند. منتقدها معمولا كارگردان‌هاي ايراني را هل مي‌دهند به اين سمت، با اين وجود مهرجويي هيچ وقت دستگاه قطب نماي خودش را كنار نگذاشته. هميشه مورد نظر و تحسين منتقدها بوده، اما ارزش‌هاي كارش را بر اساس نظر آن‌ها تنظيم نكرده. مثلا كمتر كسي بين سينمايي‌نويس‌ها به اين نكته توجه كرده كه مهرجويي چه قدر خوب ديالوگ‌هاي ظاهرا پيش پا افتاده زندگي روزمره را خرد مي‌كند و مي‌نويسد و بين بازيگرهايش تقسيم مي‌كند. اما او هميشه در اين مسير پيشرفت قابل ملاحظه‌اي داشته. كمتر كسي به طنز ناب مهرجويي، نه فقط در كليت يك داستان احتمالا سمبليك مثل اجاره‌نشين‌ها، كه در جزئيات يك سكانس عادي توجه كرده. اما مهرجويي باز به خودي خود قدر امتيازهايش را دانسته و منتظر حرف و اشاره اين و آن نمانده است. تازه درباره اصلي‌ترين تصميم مهرجويي هنوز مانده كه حرف بزنيم. راهي كه او كاملا بر خلاف جماعت تحسين كننده‌اش پيمود و در دختر دايي گمشده و مهمان مامان به اوج‌اش رسيد. راهي براي طلب شادي و شادكامي. براي رسيدن به ايمان و اميد در برابر ترديد و ترس. مسيري كه براي رسيدن به وادي وجد و سرخوشي طي كرد.
    ***
    فيلم مركزي دنياي داريوش مهرجويي، « دختر دايي گمشده » است. يك فيلم كوتاه كه شايد بهترين اثرش باشد و در ميان چند اپيزود ديگر از تكه فيلم‌هايي موسوم به قصه‌هاي كيش و قصه‌هاي جزيره يا يك همچين چيزهايي، مهجور ماند و گم شد. « دختر دايي گمشده » داستان يك گروه فيلمسازي است كه جواني را بالاي برجي مي‌فرستند تا بنا بر فيلمنامه‌اي كه در اختيار دارند و آقاي كارگردان آن را نوشته، فيلمي بسازند. اما جوان بالاي برج عوض اين كه حواس‌اش به دستورهاي كارگردان باشد، با دختر دايي گمشده كه ناگهان از آسمان به سراغ او آمده، مي‌روند عشق و حال. اين پايين و روي زمين، كارگردان بيچاره هزار و يك جور ايده براي بلند كردن و بالا بردن بازيگر دارد. در دنيايي كه اگر خوب نگاه كني و دل بدهي، عشق‌ات ناگهان از آسمان نازل مي‌شود، كارگردان روي زمين، گروه فيلمبرداري‌اش را ذله كرده تا آن چه را خودش مهم مي‌پندارد از سر صحنه بيرون بكشد. بازيگر بالاي برج اما فارغ از اين تعلقات، با دختر دايي‌اش در آسمان‌ها پرواز مي‌كند و عين خيال‌اش نيست. جهان فيلمسازي داريوش مهرجويي هميشه ميان اين دو قطب سرگردان بوده است. بين زمين و آسمان، بين ترديد و ذهنيات و از طرف ديگر ايمان كامل و تسليم شدن به معشوق. و حالا حرف من اين است: هر چه قدر كه گذشته، سن و سال آقاي مهرجويي هر چه قدر كه بيش‌تر شده، او به سمت دنياي بازيگر فيلم دختر دايي گمشده و حالي كه با معشوق‌اش مي‌كند، رفته تا كارگرداني كه اين پايين، با كلمات و معناي‌شان و تناقض‌هاي موجود در بخش‌هاي مختلف ذهن‌اش درگير است. تا پيش از اين مهرجويي اين شور و وجد را در لابه‌لاي صحنه‌هاي فيلم‌هاي نشانه و معنادارش مي‌آورد و حالا بعد از دختر دايي گمشده و درخت گلابي كه فيلم‌هاي دوران گذار هستند، در مهمان مامان تمام فيلم به چنين ضيافت پر از ريتم و وجد و شور و حالي شبيه شده است. مسيري براي بيرون آمدن دل از جان. براي رقصي چنين ميانه ميدان. براي پهن كردن يك سفره پر از غذا براي مهمان. و كيست كه نداند چنين شور و حالي، پاداش گذشتن از دايره ترديد است. گيرم كه تراشه‌هايي از دوران بي‌ايماني و ترديد هنوز بر ذهن باشد.
    ***
    و حالا سنتوري قرار است خيلي چيزها را مشخص كند. با ديدن‌اش قرار است بفهميم كه اين وجد و شور و حال مي‌تواند ادامه داشته باشد يا ترديدها و نشانه‌ها و دوباره برگشته‌اند؟ كه قرار است در آسمان پرواز كنيم يا دوباره برگرديم روي زمين؟ و آن وقت تازه اين سوال پيش مي‌آيد كه: در چنين مرحله‌اي ديگر چه فرقي است بين زمين و آسمان؟


    آقايان مسئول جشنواره، سلام...( درخواست برای اکران فیلم در جشنواره بیست و پنجم فیلم فجر / روزنامه اعتماد – زمستان 1385 )

    مشكلي نيست آقايان. همه آرام هستيم. همه خوشحال هستيم. هيچ جور جنگ و جدالي در كار نيست. فقط خونسرد و راحت، مي‌خواهيم حرف بزنيم تا به نتيجه برسيم. كه به يك جور راه حل عملي برسيم. تا سنتوري داريوش مهرجويي نمايش داده شود.
    از آقايان مدير مسئول جشنواره مي‌خواهم همت كنند و مجوز نمايش فيلم مهرجويي را صادر كنند. اين خواسته زيادي نيست. تقصير خودشان است كه به ما وعده داده‌اند. مسئله حق و حقوق و اين‌ها نيست. فعلا دعوا نداريم. فعلا سنتوري مي‌خواهيم. مي‌توانيم فرض كنيم كه شما پدران ما هستيد. كه ما هنوز جوانيم و خيلي چيزها را نمي‌دانيم. فرموده‌اند به فرزندان‌تان وعده‌اي ندهيد كه نتوانيد عملي‌اش كنيد. شما اعلام كرده‌ايد كه قرار است سنتوري را روي پرده ببريد. كه در جشنواره فجر قرار است سنتوري ببينيم. حالا كه وقت‌اش رسيده، حالا كه انتظار كشيده‌ايم، لطفا به قول‌تان عمل كنيد. باور كنيد مشكلي پيش نمي‌آيد. باور كنيد ما آدم‌هاي با جنبه‌اي هستيم. كه قدر زحمت‌هاي شما را مي‌دانيم.
    امسال انگار قرار است منتقدها و خبرنگارها را تحويل بگيريد. ديشب رفتيم سينما فلسطين كه سينماي ويژه مطبوعات است، تا كامپيوتر سايت سينماي ما را آن جا علم كنيم. همه داشتند زحمت كشيدند. همه به ما كمك كردند. در اين مدت همه جور همكاري با ما شده. بيش‌تر از آن چيزي كه انتظار داشتيم. بيش‌تر از آن چه كه فكرش را مي‌كرديم. ديشب در سينما فلسطين، ديدم كه براي نويسنده‌هاي سينمايي ميز و صندلي چيده‌ايد. سينما فلسطين برعكس سينما صحرا جاي آبرومندي براي نشستن و حرف زدن است. معلوم است تحويل‌‌مان گرفته‌ايد. دليلي براي گله كردن نداريم. اين مستند بلندي هم كه ساخته‌ام، يعني « آقاي كيميايي » را در جشنواره نمايش مي‌دهيد. مشكل مميزي نداشت، ولي آن قدر فيلم را براي دل‌مان ساختيم، آن قدر از ته دل‌مان ساختيم، كه شخصا انتظار زيادي نداشتم تا سليقه مشكل‌پسندتان را راضي كند. اما شما به فيلم كمك كرديد. مسير ورودش به جشنواره خيلي راحت طي شد. يك دفعه ديديم توي برنامه جشنواره است. اصلا انگار امسال خواسته‌ايد به جوان‌ها راه بدهيد. ميدان بدهيد. اين را از بخش مسابقه فيلم‌هاي داستاني بلند هم مي‌شود فهميد. اين‌ها را نوشتم كه فكر نكنيد اين چيزها را نمي‌بينيم. كه فقط مي‌خواهيم عيب بگيريم. ولي گفتم كه؛ در ضمن مي‌خواهيم به نتيجه برسيم. همه‌اش همين است و جز اين نيست. مي‌خواهيم كاري كنيم كه وعده‌تان را عملي كنيد. كه سنتوري را كه اين قدر منتظر ديدن‌اش هستيم، نشان‌مان دهيد. همه مي‌خواهيم جشنواره رونق بيش‌تري داشته باشد. اين يك نياز و اشتياق دو طرفه است. پس لطفا قلم‌تان را روي كاغذ صدور مجوز بچرخانيد. لطفا امضايش كنيد. ما كه دو طرف ميز نيستيم. در يك جبهه هستيم. فقط بار مسئوليت روي دوش يكي هست و يكي نيست. مگر ما چند تا داريوش مهرجويي داريم؟ مگر چند تا مهمان مامان داريم؟ سفره انداختن مهمان مامان يادتان رفته؟ اولين بار در همين جشنواره خودتان فيلم را ديديم. در جشنواره خودمان. و حالا به نظر مي‌رسد مهرجويي به مرحله‌اي رسيده كه مي‌خواهد براي تماشاگرهايش سفره پهن كند. كه اطعام‌مان كند. سنتوري ساخته شده كه تماشاگران‌‌اش را مثل همسايه‌هاي آن خانه فكسني كه دور سفره غذا نشسته بودند، به وجد بياورد. از دختر دايي گمشده به بعد، داريوش مهرجويي توي خط ايمان افتاده. روز به روز دارد از شخصيت كارگردان شكاك آن فيلم فاصله مي‌گيرد. فيلم غمگين هم كه بسازد، باز سرحال مي‌سازد. ايمان مهرجويي به لحظه‌هاي زندگي و وجد حاصل از تجربه آن را از دست ندهيم. در زمانه ما آدم سرحال كم پيدا مي‌شود. اغلب « زمين‌گير و دست به ديوار »يم. حالا كه يكي پيدا شده كه مي‌تو‌اند سفره پهن كند، فرصت را از دست ندهيم. مي‌گويند سنتوري فيلم تلخي است، و باز اين كه مي‌گويند وجدآور است. اين لحن پيچيده‌اي است كه هر هنرمندي، هر فيلمسازي به آن نمي‌رسد. كمك‌مان كنيد. به اندازه كافي در جشنواره فيلم دست به ديوار داريم. فيلم بيچاره، فيلم پشت ميز ساخته شده، فيلم بي‌خلسه. اين يكي را از ما نگيريد. باور كنيد با نمايش‌اش هيچ اتفاقي نمي‌افتد، همان جور كه با نمايش دوباره همه آن فيلم‌هاي نمايش داده نشده سال‌هاي پيش، هيچ اتفاقي نيفتاد.
    آقايان مسئول جشنواره فيلم فجر، شما كه آن طرف ميز نيستيد. همه دور يك سفره نشسته‌ايم. گور باباي حق و حقوق. دارم از رونق جشنواره‌اي حرف مي‌زنم كه مال همه ماست. كه قرار است حظ‌اش را همه با هم ببريم. بيا، شاهد از غيب رسيد. همين حالا كه رسيده‌ام ته اين يادداشت، خسرو نقيبي SMS زده كه هورا، اين ده روز دارد شروع مي‌شود. مي‌بينيد كه چه قدر خوشحاليم؟ كه جشنواره‌مان را دوست داريم؟ پس قربان دست‌تان، اين سنتوري را براي ما اكران كنيد. از مروت نيست كه شما ببينيد و ما نبينيم. اصلا ما و شما ندارد. مگر قرار نيست دور هم، همه با هم تازه‌ترين اثر داريوش مهرجويي را تماشا كنيم؟ اين طوري به هم نزديك‌تر هم مي‌شويم. باور كنيد. ببينيد كي گفتم.

    مسعود سنتوري( یادداشت بعد از تماشای فیلم / روزنامه اعتماد – زمستان 1386 )


    جشنواره مباركي بود. فيلم‌ هر دو استاد را ديديم. ماجرا همان طوري پيش رفت كه مي‌خواستيم. هزار و يك دليل وجود داشت كه رئيس را، و سنتوري را نبينيم. كه نمايش‌شان ندهند. و حالا كه دارم اين يادداشت را براي‌تان مي‌نويسم، موفق شده‌ايم تازه‌ترين آثار دو استاد را روي پرده ببينيم. اميدوارم اين اتفاق ده بار ديگر هم بيفتد. اما حالا مي‌توانيم براي‌ نوه‌هاي‌مان تعريف كنيم كه اولين روز نمايش اين فيلم‌ها، آن‌ جا بوديم و روي پرده سينما سنتوري و رئيس را ديديم. برخلاف آن چه فكر مي‌كنيد، اين دو تا فيلم و فيلمساز به شدت به هم مربوط‌اند. براي فهميدن باقي ماجرا تا انتهاي اين يادداشت صبر كنيد.
    رئيس
    نمي‌دانم گفتن اين كه رئيس، فيلم محبوب‌ام نيست و موقع تماشايش چندان خوش نگذشت، چه قدر اهميت دارد؛ اما خب، اين جوري بود. هر چند كه اتفاقا اين فيلمي است كه ايستادن پايش، هزينه زيادي ندارد و كار سختي نيست. اين شايد استاندارد‌ترين و بي‌گاف‌ترين فيلم دو دهه اخير دوران فيلمسازي استاد باشد. قريبيان و تارخ درجه يك‌اند و بي شك هر دو بايد نامزد دريافت سيمرغ مي‌شدند. فيلمبرداري زرين‌دست، همان چيزي را در خودش دارد كه به اسم اصلي سينما برمي‌گردد: تصوير متحرك. تصاويري كه بعد و حركت و هوس و در مواردي، شكوه دارند. اين شايد تنها يكي از دو فيلم جشنواره باشد كه آدم‌هايش صاحب حضور و وجودند. كه نماي درشت بازيگرهايش، واقعا نماي درشت است. خرقه‌پوش وقت و زحمت پاي فيلم گذاشته. تصاوير درست به هم قطع مي‌خورند و فيلم را جلو مي‌برند. در جشنواره‌اي كه دائم تير و تخته ديديم و فضاها و اجناس قلابي، در جشنواره‌اي كه قرار بود جوان‌ها رو كم كنند، اما اغلب‌شان از هر پيرمردي، پيرمردتر بودند ( غير از البته بايرام فضلي در باز هم سيب داري )، در جشنواره‌اي كه بوي وام از تصاوير فيلم‌هايش بلند است، در جشنواره‌اي كه آدم‌هايش انگار بلد نبودند دوربين‌ را از جعبه‌اش بيرون بياورند و نماهاي ايستا و اوتي تحويل‌مان دادند. در جشنواره‌اي كه ستاره نداشت و شخصيت‌هاي روي پرده از ما هم معمولي‌تر بودند، قريبيان و ارجمند و تارخ و پولاد و زنگنه در رئيس گاهي بزرگ‌تر از زندگي به نظر مي‌رسند. به هر حال اسم بقيه فيلم‌ها هست: خاك سرد و آدم و پابرهنه در بهشت. و اسم اين فيلم هست: رئيس.
    اين از اين. اما انتظار ما از مسعود كيميايي خيلي بيش‌تر از اين‌هاست. موقع تماشاي فيلمي از مسعود كيميايي، توقع داريم كه بدن‌مان سرد شود. كه چشم‌مان تر شود. سكانس اولين برخورد قريبيان و زنگنه در همهمه پارچه‌هاي سفيد و قرمز، ضرب شست كارگرداني است، اما از اين بيش‌تر براي ما لحظه تماشاي اولين نماي درشت قريبيان از لاي در مهم است. اين دو ثانيه بود كه قدر همه فيلم تحت تاثير قرارمان داد. رئيس فيلمي است كه كيميايي ساخته تا به همه ما نشان دهد كه مي‌تواند كارگرداني كند، كه آدم پرت كند پايين، كه تصادف بسازد، كه نما بگيرد، كه سوتي ندهد. اما اين اصلا براي ما كافي نيست. حالا همان اتفاقي افتاده كه سر صحنه فيلمبرداري شاهدش بودم و از آن مي‌ترسيدم. كه صناعت فيلمساز، در مواردي ارتباط‌اش را با يك تماشاگر علاقه‌مند آثارش ( يعني من ) كم كند. چرا دو رفيقي كه بعد سال‌ها رسيده‌اند سينما ركس، نبايد همديگر را بغل كنند؟ كه صحنه متفاوت جلوه كند؟! اما فيلم متفاوت كه زياد ديده‌ايم. ما فيلمِ مسعود كيميايي مي‌خواهيم. درست همان جوري كه در آغاز عنوان‌بندي رئيس نوشته شده. اين روي چشم ماست و رئيسِ خوش سر و شكلِ خوش فرم، نه. استاد قرار نيست سوتي ندهد. بايد يقه‌مان را بگيرد. نوآوري مال آن‌هايي است كه ردپاي گرگ نساخته‌اند. كه بلد نيستند نماي درشت بگيرند. حالا مانده‌ايم سر دو راهي. دنبال فيلمي مثل « سلطان » مي‌گرديم كه پر است از گاف و عجله و سوتي، اما چند سكانس درست و حسابي سرحال دارد، يا فيلم خوشگل و سر فرصت ساخته‌ شده‌اي مثل رئيس، كه مورمورمان نمي‌كند؟ رئيس بيش‌تر از اين كه مال ما باشد، مال كساني است كه مي‌گفتند كيميايي فيلم‌ ساختن بلد نيست و حالا قرار است بفهمند كه اين طوري نيست. آخ كه اگر كيميايي، تصميم بگيرد بي‌خيال جماعت شود و فيلم بدش را بسازد. عاشق فيلم بدش مي‌شويم. درست مثل شخصيت اصلي شاهكار داريوش مهرجويي. كسي كه آن چه دل‌اش مي‌خواست، كرد و پاي هزينه‌اش هم ايستاد.
    سنتوري
    اين شايد بهترين فيلم مهرجويي است. فيلمي كه تماشاگرش را، اگر نكته‌اش را بگيرد، وارد مرحله جديدي از زندگي اجتماعي مي‌كند. رستگاري شخصيت اصلي مهرجويي، حالا در مسير پيچيده‌ و نه چندان اخلاقي، متجلي مي‌شود. براي خود بودن، علي سنتوري بايد در برابر اجتماع قرار بگيرد. تا پيش از اين قهرمان‌هاي مهرجويي مسير رستگاري را نمي‌يافتند، و حالا كه در اين آخرين فيلم‌اش، يافته‌اند؛ بايد در برابر اجتماع ظاهرا اخلاق‌گرا و رياكاري بايستند كه همه زورش را مي‌زند تا آن‌ها را به يك شخصيت معمولي تبديل كند. اين يك فيلم پندآموز درباره اعتياد نيست. دراين باره است كه يك فرد، براي زيستن با اخلاقياتي جدا از جامعه، چه هزينه‌هايي بايد تحمل كند. فيلم تلخي در اين باره كه عاقبت دمي لذت بردن چيست. يكي از صادقانه‌ترين فيلم‌هايي كه استادي چون داريوش مهرجويي مي‌تواند آن را بسازد. گيرم كه دل‌خوش به اين نكته باشد كه آدم‌هاي زيادي فيلم‌اش و حرف‌اش را نفهمند.
    نقطه مركزي ساخته شدن فيلم، موطن فيلم، عشق مهرجويي به سنتور است. اما سنتورش در اين فيلم، با سنتور فيلم گاو فرق دارد. اين سازي است كه در لحظه لحظه عنوان‌بندي، عشق فيلمساز را به جزء جزء وجود ساز، درمي‌‌يابيم. اين سازي است كه علي را از اجتماع اطراف‌اش جدا مي‌كند و به‌اش فضيلت مي‌بخشد. خانه‌خراب‌اش مي‌كند.
    اگر تا قبل از مهمان مامان، با مهرجويي در مسير رستگاري قدم مي‌زديم، حالا در سنتوري، مصائب رستگاري را در تمدن انسانيِ يكسان‌ساز مي‌بينيم. با بهرام رادان‌اي كه بالاخره يكي پيدا شد تا از صورت معصوم درجه‌ يك‌اش، درست استفاده كند و خود رادان كه اين فرصت را هدر نداده. و اتفاقا بازي‌هاي نه چندان قابل قبول فيلم، مربوط به شخصيت‌هايي‌اند كه جهان علي سنتوري را درك نكرده‌اند. از جمله نوازنده‌اي كه دم از اخلاق مي‌زند و همسري كه موقع خانه خرابي شريك علي نيست. ( گناهي هم ندارد. ما هم نبوديم و نيستيم. )
    مهرجويي حالا نشان مي‌دهد كه مي‌تواند هر موقعيتي را زنده كند. شنوندگان بي‌تفاوت كنسرت‌هاي علي را كه كنار بگذاريم، مي‌رسيم به صحنه‌هايي كه جادوي داريوش مهرجويي زنده‌شان كرده است. ترانه‌ سنگ صبور چاووشي و كامكار، شايد يكي از مهم‌ترين دستاوردهاي موسيقي پاپ ايران در يكي دو دهه اخير باشد و صحنه اطعام گدايان توسط علي، مغز آدم را مي‌تركاند. به خصوص وقتي علي دست مي‌كند و بقيه سوسيس‌ها را از كيسه بيرون مي‌كشد.
    *
    ختم كلام. مسعود كيميايي، علي سنتوري ماست. كاش به همان اندازه، اجتماع اطراف را به هيچ مي‌گرفت و سنتور خودش را مي‌زد. مي‌دانيم كه هزينه دارد و مي‌دانم كه قرار نيست ما هم موقع پرداخت هزينه اين سنتورنوازي براي دل خود، همراهش باشيم. درست مثل زن زندگي علي، ما هم در آن شرايط ترك‌اش خواهيم كرد. اما آقاي مسعود كيميايي باور كنيد مي‌ارزد. ما مگر چه اهميتي داريم؟

    خدا را شكر؛ طرف برگشت ( یادداشتی برای بازی بهرام رادان در نقش سنتوری – ماهنامه نسیم/ زمستان 1386 )

    شور عشق كه همه بهرام رادان را با آن شناختند، نديده‌ام. اما اولين باري كه چهره‌اش به دلم نشست و منتظر موفقيت‌هاي بعدي‌اش ماندم، سر فيلم ساقي بود. اگر درست يادم باشد، سينما قدس بود كه فيلم را تماشا كردم. رادان يك جيپ داشت و به جماعت فيلم كرايه مي‌داد. بعد، همان اول قصه بود كه رفت خانه‌اي كه چند تا دختر دور هم نشسته بودند و بهرام قرار بود فيلم براي‌شان ببرد. و اين صحنه را خيلي خوب بازي كرد. يعني بازي نكرد. يك آن‌اي در صورت‌اش و رفتارش بود ( كه عجالتا بد نيست اسم‌اش را « شخصيت » بگذاريم ) كه او را از بقيه جوان اول‌هاي آن سال‌هاي سينماي ايران متمايز مي‌كرد. از محمدرضا فروتن و پارسا پيروزفر مثلا. پرت شديم. داشتم مي‌گفتم كه بهرام وارد آن خانه شد و فيلم‌ها را از كيف‌اش درآورد و با دخترها نشست. ولي نشستن‌اش با دخترها شخصيت داشت. پسره، مركز كادر بود و بي اين كه بازيگر يا كارگردان بخواهند اين جوري باشد، صحنه طوري پيش مي‌رفت كه انگار براي اين آقا مهم نيست چند تا دختر توي اين اتاق نشسته‌اند. و بعد برعكس، دخترهاي توي كادر بي اين كه عمدا بخواهند يا شخصا آگاه باشند، به نظر مي‌رسيد دارند از در و ديوار آويزان مي‌شوند تا خودشان را به اين پسر آويزان كنند. وقار و آرامشي در بازي رادان در اين صحنه ساده از يك فيلم ضعيف بود كه جذب‌ام كرد. بعد از آن بود كه مجاب شدم بنشينم و فيلم را تا آخر ببينم. يك فيلم دختر و پسري باب آن سال‌‌ها كه رادان بعدا گفت ديگر دل‌اش نمي‌خواهد از اين جور فيلم‌ها بازي كند و بايد برود سراغ آثاري كه به‌شان مي‌گفت جدي‌تر و هنري‌تر. اما آن صحنه از اين فيلم و چند صحنه از چند فيلم ديگري كه رادان در آن سال‌ها بازي كرد، فيلم‌هايي مثل آبي و آواز قو، به لذت و حسرت در مغزم باقي ماند. نشستم و منتظر ماندم كه طرف، كي خراب مي‌شود و اين صورت را به باد مي‌دهد.
    *
    با وجود همه آن فيلم‌هاي كم فروش و ناموفق، از جمله عطش و رز زرد و رستگاري در هشت و بيست دقيقه، بهرام رادان به كمك همكار هميشگي‌اش عليرضا باذل، توانست خودش را توي بورس حفظ كند. تهيه‌كننده‌ها چه از او خوش‌شان مي‌آمد چه نه، چه گيشه‌اي بود و چه ضد گيشه؛ رادان هميشه تيتر يك و روي جلد باقي ماند. اما آن شخصيت و آن وقار، آن برقي كه در فيلم‌هاي ضعيف اوليه از چهره‌اش بيرون مي‌زد، كدر و كم زور شد. آگاهي نصفه و نيمه، معمولا بلاست و اين نوع آگاهي ( كه منتقدها و روشنفكرها هم معمولا به‌اش دامن مي‌زنند )، بلاي بهرام رادان شد. يك طرز تلقي قديمي از بازيگري وجود دارد بر اين اساس كه بازيگر، وقتي بازيگر است كه به يك آدم ديگر تبديل شود، كه نقش‌هاي عجيب و غريب بازي كند، نقش معتاد و ديوانه و معلول. اين كه وارد شدن به آن اتاق و نشستن با دخترها، ( شبيه آن كاري كه بهرام در آن سكانس از فيلم ساقي انجام داد ) كار ساده‌اي است كه هر بازيگري با هر سطح سواد و دانش و شخصيتي، مي‌تواند از اين كارها بكند. بر اساس اين ديدگاه، بازيگري كه صدايش را عوض كند، پايش را چلاق كند و داد و بي‌داد كند و مونولوگ طولاني بگويد، هنر كرده؛ وگرنه گوشه‌اي نشستن و احوال‌پرسي كردن و كافي‌شاپ رفتن را كه همه بلدند. رادان هم از اين كه ساقي و آبي بازي كند، خسته شد و رفت سراغ اين جور فيلم‌ها. در اين مسير او در يكي از بدترين فيلم‌هاي ده سال اخير سينماي ايران، يعني شمعي در باد، نقش يك معتاد را بازي كرد و در گاوخوني، داستان معروف جعفر مدرس صادقي را از رو خواند. كه انصافا خيلي هم خوب خواند. اما از وقتي خودش آمد توي كادر، باز مي‌شد سيماي بازيگري را ديد كه مي‌خواهد كار جدي كند و به نقش‌هاي معمولي راضي نيست. يك بار هم كه اين وسط خواست دوباره يكي از همان فيلم‌هاي تجاري قديمي را بازي كند تا جايگاهش به عنوان يك سوپر استار خراب نشود، رفت و در ازدواج صورتي بازي كرد. فيلم را نديدم. اما لبخند و چهره رادان در آنونس‌هاي فيلم، اعصاب‌ام را خرد كرد. مي‌دانستم كه آن آگاهي نصفه و نيمه، معصوميت محشر اوليه در فيلم ساقي را به باد مي‌دهد؛ اما فكر نكرده بودم كه به اين زودي. رادان عين خيال‌اش نبود كه آن شخصيت و حضوري را كه در فيلم‌هاي اول جلوي دوربين داشت، نمي‌شد خريد يا با تمرين به دست آورد؛ يك نعمت خدادادي بود كه با يك جو غرور، اضطراب، گيج زدن، يا همان آگاهي نصفه نيمه لعنتي، به باد مي‌رفت و رادان را تبديل مي‌كرد به يكي از همان جوان‌هاي بازيگر پرادعايي كه زور مي‌زنند تا خوب « بازي » كنند.
    *
    اما خداوند بعضي‌ها را خيلي دوست دارد و حسابي به‌شان مي‌رسد، و به نظرم، بهرام را هم. از جمله به اين خاطر كه فرصت بازي در سنتوري برايش فراهم شد. در جريان هستيد كه با داريوش مهرجويي كار كردن، براي خودش يك شانس اساسي است. به خصوص براي بازيگرها. مهرجويي با آن هوش عجيب و غريب‌اش كه با گذر زمان، تندتر و تيزتر و حساس‌تر مي‌شود، مي‌تواند از آدم‌ها همان چيزي را بيرون بكشد كه به خاطرش ساخته شده‌اند. او بازيگر را مي‌تراشد تا آن چه در وجود اوست را كشف كند. شخصا نمي‌توانم ليلا حاتمي را در نقش ديگري به اصالت ليلا تصور كنم، يا علي مصفا را جز در نقش‌هايي كه براي استاد بازي كرده. اين طوري هر كدام از شخصيت‌هاي فيلم‌هاي مهرجويي، از تركيب بازيگر و نقش موجود در فيلمنامه ساخته مي‌شوند. يعني بازيگر بخشي از وجودش را به نقش مي‌بخشد و برعكس. پس قبل از هر چيز، انتخاب بازيگر است كه در فيلم‌هاي مهرجويي اهميت دارد. مثلا اگر جواني با مشخصاتي كه در آگهي‌هاي اوليه انتخاب بازيگر فيلم سنتوري، آمده بود پيدا مي‌شد؛ يعني يك آدم تركه‌اي قد بلند با چهره‌اي ماليخوليايي، آن وقت با كاراكتر و فيلم ديگري طرف بوديم. اما سنتوري با رادان، اين‌اي شد كه حالا مي‌بينيم. مهرجويي، شخصيت و حضور و بركت‌اي را كه در وجود رادان گير كرده بود و زير آوار اداهاي بازيگري داشت فاسد مي‌شد، كشف كرد و دوباره تحويل خود بازيگر داد. فيلم را هنوز نديده‌ بودم، اما روزي كه عكس‌هاي فيلم سنتوري را براي سايت سينماي ما فرستاده بودند، يادم نمي‌رود. غروبي نشسته بودم دفتر سايت كه CD عكس‌ها رسيد. گذاشتم توي كامپيوتر و عكس درشت چهره‌اش را ديدم با لبخند ملايمي كه روي صورت‌اش بود. اين همان عكسي است كه بعدا در آگهي فيلم، در دنياي تصوير چاپ شد. ( دارم نشاني‌اش را مي‌دهم، اگر يادتان بيايد )، و در اين صورت، همان بزرگ‌منشي، سخاوت، شخصيت و حضوري را ديدم كه چند سالي دنبال‌اش بودم و از دست‌‌ام رفته بود. ديدم مهرجويي باز دست كرده و آن چيزي را كه لازم داشته، برداشته. در سنتوري اگر بهرام رادان خوب است، به خاطر صحنه‌هاي سنتور زدن‌اش نيست ( هر چند كه كار سختي در مسير قابل باور كردن شخصيت و داستان انجام داده و به نتيجه هم رسانده )، به خاطر صحنه‌هاي معتاد بازي‌اش هم نيست ( هر چند آن چه به چشم داورهاي جشنواره فجر و عموم منتقدها مي‌آيد، معمولا همين چيزهاست و لاغير. هيچ توجه كرده‌ايد كه رادان تا به حال به خاطر دو نقش معتادي‌اش جايزه گرفته و بازيگر برنده جايزه نقش اول زن امسال هم نقش يك معتاد را بازي مي‌كند؟ ). آن چه حضور رادان در اين نقش را اين قدر جذاب مي‌كند، شكوه و وقار و باز تكرار مي‌كنم، شخصيت‌اي است كه به اين نقش بخشيده است. سنتوري فيلم عجيبي است. فيلمي درباره اعتياد كه آدم بدش اجتماع است، و نه اعتياد شخصيت اصلي. اين جا شخصيت معتاد، نه بيمار است و نه مستوجب ترحم. او كسي است كه زندگي خودش را مي‌كند و حاضر است تاوان‌اش را بدهد. اين معتاد استثنائا نه شرمنده اجتماع‌اش است، نه قرار است مسير ديگري در پيش بگيرد، و نه اصلا دل‌اش مي‌خواهد مثل پدرش صنعت بلورسازي ايران را در جهان بدرخشاند. پس كار خيلي سخت شد. رادان در اين فيلم بايد نقش معتادي را بازي مي‌كرد كه ذليل و بدبخت و به تمام معني، خانه خراب است؛ كه كفش مرده مي‌دزدد و روي آسفالت جان مي‌كند، كه از زن‌اش كتك مي‌خورد. اما به همه اين‌ها، به عنوان زجر و درد و رنجي كه در مسير پيش رويش بايد تحمل كند، نگاه مي‌كند. علي سنتوري هيچ وقت شكايت نمي‌كند، پشيماني در كار نيست. اتفاقا اين يكي از همه طلب‌كار است. اين طوري رادان بايد نقش معتاد بدبخت خانه‌ خراب زمين‌گيري را بازي مي‌كرد كه قرار است شخصيت و غرور و وقارش حفظ كند. هم بايد كف خيابان دراز مي‌كشيد و ضجه مي‌زد، و هم بايد احترام ما را جلب مي‌كرد. نمايش بزرگ‌منشي در شرايطي چنين حقير. و رادان اين كار سخت را انجام داد. حتي در ناجورترين صحنه‌هاي فيلم هم نمي‌توانيم از پايين به بالا به علي سنتوري نگاه نكنيم. حتي اگر افتاده باشد زير پاي‌مان.
    *
    مي‌بينيد كه دوباره برگشتيم به سكانس اول فيلم ساقي. وقتي رادان به عنوان فروشنده دوره‌گرد براي چند تا دختر پولدار فيلم كرايه آورد، اما بي اين كه حتي خودش بداند، آقاترين شخصيت روي پرده بود. حالا هم در سنتوري، وقتي در اولين صحنه فيلم در ميان ديگر آدم‌هاي توي كادر، خرد و خسته از پله‌هاي مترو بالا مي‌آيد، باز اين بهرام رادان است كه شخصيت و وقار و حضورش را به چشم‌هاي ما تحميل مي‌كند. گفتم كه، آقاي مهرجويي مي‌داند چيزي را كه لازم دارد از كجا بردارد.

    باز خوب شد داريوش مهرجويي بود ( بخشی از گزارش جشنواره بیست و پنجم / دنیای تصویر – زمستان 1385 )

    و اين وفاداري و تعهد به خود، حلقه گمشده ميان تمام موجودات حاضر در جشنواره امسال بود. چه به عنوان مسئول، چه تماشاگر و چه منتقد، آن قدر براي فرار از شر خودمان هم كه شده، وجودمان را درگير تعهدهاي مختلف كرده‌ايم كه انگار ديگر هيچ چيز واقعي باقي نمانده است. فقط سنتوري داريوش مهرجويي بود كه اتفاقا با قوت تمام، اصل اين ماجرا و بدبختي را عين يك آينه طرف‌مان گرفته بود و نشان‌مان مي‌داد. مهرجويي روي خط زمان حركت مي‌كند و چه خوب فهميده ( گيرم ناخودآگاه ) كه در چنين فضايي بايد فيلمي بسازد درباره مردي كه قبل از همه چيز نسبت به خودش متعهد است. پايه و اساس، اين است و بعد سر و كله مسئله تعهد به اخلاق و اجتماع پيدا مي‌شود. سنتوري با روايت داستان هنرمندي كه دائم بايد به اجتماع‌اش جواب پس بدهد و بالاخره هم امنيت و سنتور را در جمع باقي آدم‌هاي معتاد مي‌يابد، از ما اين سوال را مي‌پرسد كه اول براي خودمان چه كرده‌ايم؟ در صحنه‌اي از فيلم، پدر موفق علي، روزنامه را باز مي‌كند و حرف خودش را مي‌بيند كه بزرگ تيتر شده. اين كه مي‌تواند نام بلور ايران را در سراسر جهان طنين‌انداز كند. اما براي بلور وجود خودش چه كرده است؟ ما منتقدها و تماشاگرها و فيلمسازها و مسئولان جشنواره چي؟ ما كه از جذابيت اخراجي‌ها استفاده كرديم و بعد آخر داستان رد گم كرديم كه يعني اين‌ها رستگار شده‌اند، ما كه داخل جايزه فيلم معناگرا طلا كار گذاشتيم و فيلم معناگراي‌مان هم شد پا برهنه در بهشت... آقايان و خانم‌ها، بالاخره بشريم و جايزالخطا. ديدي پاي‌مان لغزيد. مگر معناي فيلم معناگرا، چيزي جز فيلم صادقانه است؟ فيلمي كه سازنده‌اش به خودش و شخصيت و هويت‌ و عشق و حيرت‌اش، گيرم از نظر بعضي اشتباه، وفادار باشد. و حالا كه انگار درست برعكس شده است.

    پایان یک آرزو
    ( یادداشتی برای شایعه چند ماه پیش درز کردن سنتوری که آن موقع دروغ بود و حالا راست! – سینمای ما / پاییز 1386 )


    خب؛ اگر همین جور پیش برود، گور یکی دیگر از آرزوهای نسل ما کنده می‌شود. اگر همچنان مجوز نمایش سنتوری صادر نشود و خدای نکرده نسخه قاچاق آن به بازار سیاه راه پیدا کند... تمام این مدت با خوش بینی به انتظار نمایش فیلم نشستیم. سعی کردیم همه امیدهای « احتمالی » نمایش فیلم در سالن های سینما را در سایت سینمای ما بازتاب دهیم. هر بار که خبر موجودیت CD کامل سنتوری روی پیاده رو دروغ از آب درمی آمد؛ با خوشحالی تیتر زدیم که این یکی هم هیچ. به نفع ما - به نفع سنتوری.
    به هر حال همچنان فکر می کنم که آخرین اثر داریوش مهرجویی فیلم بزرگی است، خیلی بزرگ. با وجود تمام سوء تفاهم های احتمالی، سنتوری یک فیلم ضد اجتماعی عمیق است درباره مفهوم فرد در اجتماع انسانی؛ مدرن یا مبتنی بر عرف. فیلم، انتهای جریانی است که مهرجویی برای رسیدن به نوعی تفرد، یا رساندن قهرمان اش به چنین وضعیتی، از سال ها پیش تا به حال پیموده است. آزادی انسانی در کمتر فیلمی، چنین بازتاب شگفتی داشته است. سنتوری فیلمی درباره ترک اعتیاد نبود، همچنان که فیلمی انتقادی درباره شرایط سیاسی و اجتماعی امروز کشورمان نبود. این فیلم را می توانست مثلا هال اشبی در دهه 1970 هم بسازد، در زمانی دیگر و در جغرافیایی دیگر. نشانه کاملی برای همان عرفان فردگرایانه ای بود که داریوش مهرجویی، وقت اش که رسید؛ توانست بسازد. وقتی حجاب تکنیک، مثل موم توی دست اش نرم شود.
    به همه این دلایل هنوز نتوانسته ام دلیل عدم صدور مجوز برای نمایش فیلم را پیش خودم توجیه کنم. در شرایطی که سنتوری، حتی توقیف هم نشده بود. شناخت سنتوری شاید دو دهه زمان ببرد، اما آن وقت دیگر نه ما و نه علی، جوان نیستیم. ما می خواستیم همین الان و کنار هم و در سالن سینما فیلم را ببینیم که نشد. همراه دوستان مان، وقتی صدای سنتور علی بلند بود، و با تمام وجود دل مان می خواست درباره فیلم بنویسیم، برایش پرونده دربیاوریم... ای داد بی داد.
    *
    وقتی اکران فیلم در جشنواره فجر پارسال، هنوز قطعی نشده بود؛ یادداشتی نوشتم در روزنامه اعتماد و خطاب به مسئولان. نوشته بودم که روا نیست شما فیلم را ببینید و ما نبینیم در مورد فیلمی که این قدر منتظر دیدن اش هستیم. نمی دانم چه شد که لطف کردند و نمایش اش دادند. پس راست اش را بخواهید، من یک بار همراه بهترین دوستانم سنتوری را در سالن تاریک سینما دیده ام. می توانم ماجرای آن نمایش باشکوه را برای نوه های احتمالی ( در روزگار ما همه چیز احتمالی است ) ام تعریف کنم. هر چند که هنوز کوره امیدی باقی مانده است. این که تا جایی که می شود نسخه قاچاق اش را دانلود نکنیم یا نخریم. این طوری هنوز می شود به لطف مسئولان امید داشت. هنوز می شود انتظار اکران فیلم را کشید. پیش از آن که دیگر جوان نباشیم. پیش از آن که سر و کله نوه های بی ریخت بدبخت مان پیدا شود.

    حرف آخر
    دو سال از زندگی ما هم با علی سنتوری، این طوری گذشت. بقیه اش باشد برای باقی دوستان و نسل های آینده و این ها.




    .






    شما هم بنويسيد (85)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 24542
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400719883



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات